نظر دادن بانتخاب کسی برای وکالت مجلس و یا سناتوری یا عضویت انجمنی. ابراز نظر درباره انتخاب شدن کسی بوکالت و یا سناتوری. در اصطلاح سیاسی و عرف انتخابات، نوشتن نظر خود درباره انتخاب شدن کسی روی کاغذ و در صندوق خاص انتخابات انداختن، نظر موافق دادن مجلس به دولت یا وزیری، حکم کردن. قضا کردن. فتوی دادن. (ناظم الاطباء). - رأی دادن محکمه (قاضی) ، اظهار نظر کردن دادگاه درباره اتهامی و یا شکایتی و مرافعه ای. ابرازداشتن دادگاه یا قاضی نظر و عقیده خود را در شکایتی و یا اتهامی
نظر دادن بانتخاب کسی برای وکالت مجلس و یا سناتوری یا عضویت انجمنی. ابراز نظر درباره انتخاب شدن کسی بوکالت و یا سناتوری. در اصطلاح سیاسی و عرف انتخابات، نوشتن نظر خود درباره انتخاب شدن کسی روی کاغذ و در صندوق خاص انتخابات انداختن، نظر موافق دادن مجلس به دولت یا وزیری، حکم کردن. قضا کردن. فتوی دادن. (ناظم الاطباء). - رأی دادن محکمه (قاضی) ، اظهار نظر کردن دادگاه درباره اتهامی و یا شکایتی و مرافعه ای. ابرازداشتن دادگاه یا قاضی نظر و عقیده خود را در شکایتی و یا اتهامی
اتفاق افتادن. حادث شدن. رخ دادن. پیش آمدن. (یادداشت مؤلف) ، گستاخ کردن. اجازه و امکان گستاخی به کسی دادن. رو دادن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به رو دادن شود، روی آوردن. آمدن به سویی. (از یادداشت مؤلف) : دشمن انبوه تر روی بدیشان داد و بیم بود که همگان تباه شوند. (تاریخ بیهقی ص 352). در باب لشکر پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی). سوی شاه با سام می داد روی چو آگاه شد زو کی نامجوی. اسدی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی رهزنان رزم را داد روی. اسدی. رسیدند پیلان از آن جنگجوی سوی لشکر خویش دادند روی. اسدی
اتفاق افتادن. حادث شدن. رخ دادن. پیش آمدن. (یادداشت مؤلف) ، گستاخ کردن. اجازه و امکان گستاخی به کسی دادن. رو دادن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به رو دادن شود، روی آوردن. آمدن به سویی. (از یادداشت مؤلف) : دشمن انبوه تر روی بدیشان داد و بیم بود که همگان تباه شوند. (تاریخ بیهقی ص 352). در باب لشکر پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی). سوی شاه با سام می داد روی چو آگاه شد زو کی نامجوی. اسدی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی رهزنان رزم را داد روی. اسدی. رسیدند پیلان از آن جنگجوی سوی لشکر خویش دادند روی. اسدی
ره دادن. گذاردن که بگذرد. گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (ناظم الاطباء). از راه بر کناری شدن بگذشتن کسی را. (یادداشت مؤلف). اذن دخول و خروج دادن. (ناظم الاطباء). اجازۀ عبور دادن. رخصت گذشتن دادن. رخصت درآمدن دادن. (یادداشت مؤلف). مانع نشدن عبور کسی یا چیزی را. (فرهنگ نظام). بار دادن: هگرز راه ندادش مگر بسوی سقر کسی که معده پر ز آتش سقر دارد. ناصرخسرو. ندهد خدای عرش درین خانه راهت مگر براهبری حیدر. ناصرخسرو. راه مده جز که خردمند را جز بضرورت سوی دیدارخویش. ناصرخسرو. راهم بدهید رو براه آمده ام بر درگه حضرت اله آمده ام بی تحفه نیامدم نه دستم خالیست با دست پر از همه گناه آمده ام. (منسوب به خیام). چه بودی که در خلد آن بارگاه مرا یکزمان دادی اقبال راه. نظامی. راه صد دشمنم از بهر تو میباید داد تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت. سعدی. راه آه سحر از شوق نمی یارم داد تانیاید که بشوراند خواب سحرت. سعدی. غماز را بحضرت سلطان که راه داد همصحبت تو همچو تو باید هنروری. سعدی. اشک حسرت بسرانگشت فرومیگیرم که اگر راه دهم قافله بر گل گذرد. سعدی. بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت ببست دیدۀ مسکین و دیدنش فرمود. سعدی. بنرمی چنین گفت با سنگ سخت کرم کرده راهی ده ای نیکبخت. ملک الشعراء بهار. ، پذیرفتن. قبول کردن. روا شمردن. اجازه دادن: یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه بزرگان پیشین ندادند راه. فردوسی. و رجوع به ره دادن شود. - راه دادن بخود، اجازۀ آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن: چو دولت هر که را دادی بخود راه نبشتی بر سرش یا میر یا شاه. نظامی. - راه دادن خجلت و ترس یا صفت دیگر به خود یا خویشتن یا بسوی خود، پذیرفتن آن صفت. قبول کردن آن. تن دادن بآن. اجازۀ ورود دادن. اجازه دادن که برشخص مسلط و چیره شود: مردم... او را گردن نهند... و در آن طاعت بهیچ جا خجلت را به خویشتن راه ندهند. (تاریخ بیهقی). برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد. (تاریخ بیهقی). اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را بخود راه ندهم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 336). خردمندان را بچشم خرد باید نگریست و غلط را سوی خود راه نمی باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 94). دهشت و حیرت بخود راه ندهد. (کلیله و دمنه) ، اجازه دادن. (بهار عجم). رها کردن: گرفتم بگوینده بر آفرین که پیوند را راه داد اندرین. فردوسی. از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که بباب من سخن گوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی را راه ندهد. (گلستان). - راه دادن استخاره یا راه ندادن آن، خوب آمدن یا بد آمدن استخاره: استخاره راه نداد، خوب نیامد. (یادداشت مؤلف). - راه دادن فال، حسن ارتکاب امر معهود ازفال و استخاره معلوم کردن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج) : راهم دهد چو فال برفتن ز دوستی با هرکه مشورت کنم از اهل این دیار. حاجی محمدخان قدسی (از بهار عجم). و رجوع به ره دادن شود. - راه دادن مصحف، راه دادن فال. (از ارمغان آصفی). خوب آمدن استخاره. رجوع به راه دادن استخاره و فال شود، بمجاز، غلبه دادن. فزون کردن: داده ست جفای روزگار ای دلخواه برموی سیاه من سپیدی را راه. ادیب صابر. ، راضی شدن. (یادداشت مؤلف) : دلم راه نداد، بمعنی خرسند و راضی نشد. (از یادداشت مؤلف)
ره دادن. گذاردن که بگذرد. گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (ناظم الاطباء). از راه بر کناری شدن بگذشتن کسی را. (یادداشت مؤلف). اذن دخول و خروج دادن. (ناظم الاطباء). اجازۀ عبور دادن. رخصت گذشتن دادن. رخصت درآمدن دادن. (یادداشت مؤلف). مانع نشدن عبور کسی یا چیزی را. (فرهنگ نظام). بار دادن: هگرز راه ندادش مگر بسوی سقر کسی که معده پر ز آتش سقر دارد. ناصرخسرو. ندهد خدای عرش درین خانه راهت مگر براهبری حیدر. ناصرخسرو. راه مده جز که خردمند را جز بضرورت سوی دیدارخویش. ناصرخسرو. راهم بدهید رو براه آمده ام بر درگه حضرت اله آمده ام بی تحفه نیامدم نه دستم خالیست با دست پر از همه گناه آمده ام. (منسوب به خیام). چه بودی که در خلد آن بارگاه مرا یکزمان دادی اقبال راه. نظامی. راه صد دشمنم از بهر تو میباید داد تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت. سعدی. راه آه سحر از شوق نمی یارم داد تانیاید که بشوراند خواب سحرت. سعدی. غماز را بحضرت سلطان که راه داد همصحبت تو همچو تو باید هنروری. سعدی. اشک حسرت بسرانگشت فرومیگیرم که اگر راه دهم قافله بر گل گذرد. سعدی. بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت ببست دیدۀ مسکین و دیدنش فرمود. سعدی. بنرمی چنین گفت با سنگ سخت کرم کرده راهی ده ای نیکبخت. ملک الشعراء بهار. ، پذیرفتن. قبول کردن. روا شمردن. اجازه دادن: یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه بزرگان پیشین ندادند راه. فردوسی. و رجوع به ره دادن شود. - راه دادن بخود، اجازۀ آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن: چو دولت هر که را دادی بخود راه نبشتی بر سرش یا میر یا شاه. نظامی. - راه دادن خجلت و ترس یا صفت دیگر به خود یا خویشتن یا بسوی خود، پذیرفتن آن صفت. قبول کردن آن. تن دادن بآن. اجازۀ ورود دادن. اجازه دادن که برشخص مسلط و چیره شود: مردم... او را گردن نهند... و در آن طاعت بهیچ جا خجلت را به خویشتن راه ندهند. (تاریخ بیهقی). برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد. (تاریخ بیهقی). اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را بخود راه ندهم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 336). خردمندان را بچشم خرد باید نگریست و غلط را سوی خود راه نمی باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 94). دهشت و حیرت بخود راه ندهد. (کلیله و دمنه) ، اجازه دادن. (بهار عجم). رها کردن: گرفتم بگوینده بر آفرین که پیوند را راه داد اندرین. فردوسی. از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که بباب من سخن گوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی را راه ندهد. (گلستان). - راه دادن استخاره یا راه ندادن آن، خوب آمدن یا بد آمدن استخاره: استخاره راه نداد، خوب نیامد. (یادداشت مؤلف). - راه دادن فال، حسن ارتکاب امر معهود ازفال و استخاره معلوم کردن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج) : راهم دهد چو فال برفتن ز دوستی با هرکه مشورت کنم از اهل این دیار. حاجی محمدخان قدسی (از بهار عجم). و رجوع به ره دادن شود. - راه دادن مصحف، راه دادن فال. (از ارمغان آصفی). خوب آمدن استخاره. رجوع به راه دادن استخاره و فال شود، بمجاز، غلبه دادن. فزون کردن: داده ست جفای روزگار ای دلخواه برموی سیاه من سپیدی را راه. ادیب صابر. ، راضی شدن. (یادداشت مؤلف) : دلم راه نداد، بمعنی خرسند و راضی نشد. (از یادداشت مؤلف)
صلاح دیدن. مصلحت دیدن. صلاح دانستن. مقتضی دیدن. مناسب تشخیص دادن. اندیشه و عقیده پیدا کردن. ارتاء. (تاج المصادر بیهقی). ارتیاء. (تاج المصادر بیهقی). نظر دادن: اگر رای بینی تو این کاروان بدروازۀ دژ کند ساروان. فردوسی. برانگیخت دل آرمیده ز جای تهمتن همان کرد کو دید رای. فردوسی. دل او ز کژّی به راه آورید چنان کرد نوذر که او رای دید. فردوسی. امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است. (تاریخ بیهقی). تا ما را بمولتان فرستاد [سلطان محمود، مسعود را] و خواست که آن رای نیکو را که درباب ما دیده بود بگرداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88). زندگانی خداوند [خواجه احمد حسن] دراز باد در این رای که دیده است [مسعود] و بندگان را نیز نیک آید اما خداوند در رنج افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). چنان کرد مهراج کو رای دید که رایش سپهردلارای دید. اسدی. در رزم بجز تیغ زدن رای نبینند در بزم بجز دل ستدن کار ندانند. کافر همدانی (از ارمغان آصفی)
صلاح دیدن. مصلحت دیدن. صلاح دانستن. مقتضی دیدن. مناسب تشخیص دادن. اندیشه و عقیده پیدا کردن. ارتاء. (تاج المصادر بیهقی). ارتیاء. (تاج المصادر بیهقی). نظر دادن: اگر رای بینی تو این کاروان بدروازۀ دژ کند ساروان. فردوسی. برانگیخت دل آرمیده ز جای تهمتن همان کرد کو دید رای. فردوسی. دل او ز کژّی به راه آورید چنان کرد نوذر که او رای دید. فردوسی. امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است. (تاریخ بیهقی). تا ما را بمولتان فرستاد [سلطان محمود، مسعود را] و خواست که آن رای نیکو را که درباب ما دیده بود بگرداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88). زندگانی خداوند [خواجه احمد حسن] دراز باد در این رای که دیده است [مسعود] و بندگان را نیز نیک آید اما خداوند در رنج افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). چنان کرد مهراج کو رای دید که رایش سپهردلارای دید. اسدی. در رزم بجز تیغ زدن رای نبینند در بزم بجز دل ستدن کار ندانند. کافر همدانی (از ارمغان آصفی)